سلامي دوباره............

اميدوارم كه حال همگي خوب باشه.....

ميخوام براتون خاطرات دوران نبودنم رو بگماوليش.......

ميخواستم چهار شنبه برم خونه ي دوستم سلوا من و اون مثل خواهريمساعت پنج 

خيلي خوشحال بودم رفتم حموم اومدم موهامو با صاف كن صاف كردم به ناخونام لاك زدم

لباسامو پوشيدم كه يادم افتاد امروز كلاس دارم پامو محكم كوبيدم زمين بعد مثل پيرزنا شروع

كردم به غور زدن نشستم فك كردم گفتم زنگ بزنم بگم نميام يا خونه ي سلوا اينا نرم

خدا رو شكر درسامو تمرين كرده بودم برايه كلاس خيلي عصباني بودمبعد گفتم به خونه ي سلوا

اينا دير ميرم ديگه چي كار كنمبع رفتم كلاس خدا رو شكر به خير گذشت بعد رفتم خونه ي سلوااينا

نشستيم حرف زديم كلي كيف كرديم ساعت نه به خونه بر گشتم جاتون خالي خيلي خوش گذشت دوميشم اين بود كه.........

مامان بزرگم مريض شد برديمش بيمارستانتوICUبستريش كرديم  چند روزي اون جا موند منم

مامانمو از گذشته هم كم تر ميديدمبعدش حال مامان بزرگم خوب شدو بردنش بخش

رفتيم ديدنش خيلي ادم اومده بودخلاصه بعد از دوروز ميدنش خونه قرار فردام برم ديدنش .....

خوب ديگه خسته شدم تا آپ بعدي باباي