دیروز یادگاری هایت همدم من شدند... و به حرفهایه نگفته من گوش دادند....و برایم دلسوزی کردند...

البته به همان روش خودشان که سکوت تکراری بودویاد آوری خاطرات با تو بودنم....

دست نوشته ات را می بوسم و گریه می کنم... زیبای من به بزرگی مهربانیت مرا ببخش.... که اشکهایم

دست خطت را بوسیدند..... باز هم ستاره به ستاره کردم... ولی قسمت چه شد؟...

از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی؟.....

مهتاب کهکشان نیافتنی من....!

آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم و با هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو

فرستادم....

روز ها.... شب ها.... به دنبالت آمدم اما تو را.... ندیدم......

قاصدک نیز برنگشت... شاید او هم شیفته ی نگاه مهربانت شده است.....

باشد مشکلی نیست.... تو عزیزی.... اگر یک قاصدک هم از من قبول کنی خودش دنیایی است....

کاش یاس هایی که برایت پر پر میکردم به سویت می آمدند و دوست داشتنم را برایت آواز می کردند...

کاش باران های بعد از ظهر هایت تو را به یاد اشکهای من بیندازند....نازنینم...... هر پرنده ی

سفر کرده ای از تو می خواند... و هر غنچه ای که می شکفد نام تو را بر زبان می آورد......

نگاهی به روز های تنهاییم کن.... و لحظه های زرد و بی صدای مرا به آبی باران ترانه کن......

بگذار.... باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کنند....

در همین هوای بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شکفتند.....

زیبای من ..... امشب شام غریبان من و توست.....

به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود....

تو هم بیاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد......

مهربانیه باران.... یادم کن در هر شبی که بی ستاره شدی.....!

چه بی تابانه می خواهمت....

                                    ای دوریت....

                                                   آزمون تلخ زنده بگوری......