ساکت روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم!.....به چه چیزی

فکر میکردم؟... یا بهتر است بگویم به چه کسی؟؟....

چرا یه چیزی راه نفسمو بسته؟...چرا چشمامو تر کرده؟.... چی باعث شده که یک قطره اشک روی گونم

بازی کنه؟..... آیا عشق تو؟.... پاشدم نخواستم باور کنم که بخاطر او اشک میریزم....

برای سر گرمی خود به اطراف نگاه کردم و با صدایی بلند گفتم....مادر از سقف آب میچکد

فکر کنم بخاطر برف دیشب است! چون یکی از قطره هایش بر روی گونه ام افتاد!... مادر با گام های دراز

به اتاقم می آمد ..... دخترم حالت خوبه؟ سقف که چیزی نشده است؟! میخندیدم

مادر سرش را به علامت نمی دانم تکان داد و از اتاق خارج شد!....نمیتوانستم باور کنم که دوستش دارم!

پنجره را باز کردم.... همچنان برف می بارید!.... سرم را از پنجره بیرون اوردم.....

و به اطراف نگاه و با خور خیال میکردم که او آنجا ایستاده است و مرا تماشا می کند

و من اورا.....

با صدای مادر به خود آمدم!.... می گفت که سرد است پنجره را ببندم تا خانه سرد نشود!

با خشک شدن قطره ی روی گونه ام قطره ی دیگری جایش را گرفت! با عصبانیت پاکش کردم.....

به سراغ نامه ای رفتم که او نوشته بود! نامه را باز کزدم و نزدیک 10 بار خواندم!...

باورم نمی شد او رفته است! نمی خواستم باور کنم!توان باور کردن نداشتم!...

اشک هایم بیشتر شد! به هق هق افتادم مادر هراسان به اتاقم امد!چه شده است چرا این گونه میکنی؟!

حرف بزن ببینم! با صدای لرزان گفتم در مدرسه با یکی از دوستان صمیمیم دعوایم شده است!

و اعصابم خورد بود گریه ام گرفت!

با رفتم مادر سرم را لابه لای دستانم پنهان کردم....

وای که چه ضربه ی سختی خورده بودم! او انجا در کیف خود بود و من اینجا در اوج غم بودم صبح با این

که باید 2 جزوه با خود بر می داشتم ولی انگار این 2 جزوه بار هایی را که پشتم بودند

را سنگین تر میکردند! به خود کلمه عشق را معنی میکردم!

چه جمله ی سختی؟! هم گفتنش هم نوشتنش هم تعریف کردنش! به خود میگفتم کاش یکبار هم شده

میدیدمش! روز ها گذشت! ماه ها! سال ها! 

اما بالاخره آمد! ولی ای کاش نیامده بود! دستش در دست دختری وارد خانه شد!

کاش آن صحنه را نمی دیدم! کاش از حل نمی رفتم!......

کاش عاشقش نمیشدم!

کاش زندگی نمیکردم!........